.
اطلاعات کاربری
درباره ما
دوستان
خبرنامه
آخرین مطالب
لینکستان
نظر سنجی
دیگر موارد
آمار وب سایت

بازم سلام امیدوارم از این داستان ها نهایت لذت را ببرید و نظر هم یادتون نره

داستان 1:خاطرات

پدر علیرضا وقتی که اون فقط دو سالش بود مرده بود و مادرش با یه مرد دیگه ازدواج کرده بود که حاضل این ازدواج مجتبی بود.

شوهر مادر علیرضا مرد خیلی بی قید و بندی بود و همیشه خانواده اش رو به بدترین شکل ممکن تحقیر می کرد.شاید این

تحقیرها برای مجتبی زیاد مهم نبود چون هر چی بود اون مرد باباش بود اما علیرضا که همیشه به پدر مجتبی به دید شوهر

مادرش نگاه می کرد نه پدر؛کینه ای از این تحقیر شدن ها به دل گرفته بود و هر قدر بزرگتر می شد این کینه بدتر می شد.

کینه علیرضا از پدر مجتبی کم کم به یه اختلاف شدید بین اون دونفر تبدیل شد و این وسط علیرضا از حمایت مادرش هم

محروم بود چون مادرش همیشه بهش سرکوفت می زد و می گفت که تو باعث میشی شوهرم به من سرکوفت بزنه و هیچ

وقت فکر نمی کرد که گستاخی های بچه اش به خاطر بی محبتی و عقده است.

مجتبی به عنوان فرزند خلف شده بود عزیز دردونه مادرش و همه اینا علیرضا به سمت دوستی بد و اعتیاد کشوند.

علیرضا تبدیل شده بود به یه یاغی که برای گرفتن پول مواد از مادرش از شکستن در و پنجره و عربده کشی دریغ نمی کرد و

همین مادر رو عاصی کرده بود.یه روز مادر علیرضا به همراه مجتبی تصمیم گرفتن برای همیشه از دست علیرضا خلاص بشن.

مجتبی علیرضا رو توی خواب کشت.

اون روز توی دادگاه مادر علیرضا که تنها ولی دم اون بود از قصاص مجتبی گذشت کرد و هیچ وقت کسی نتونست ثابت کنه که

خود مادره هم در این قتل دست داشتهاحساس می کنم خود قاضی هم می دونست که مادره توی این قتل دست داره اما

وقتی از همون لحظه اول مجتبی نم پس نداده بود اثبات این موضوع غیر ممکن بود.

مجتبی چند سالی توی زندان می مونه و بعد می یاد بیرون.بعد از اون دیگه نه از برادر معتاد خبری هست و نه از شریکی

در ارث مادر !!

داستان 2:مار و چوپان

چوپانی ماری را از میان بوته های آتش گرفته نجات داد و در خورجین گذاشته و به راه افتاد .چند قدمی که گذشت مار از

خورجین بیرون آمده و گفت :به گردنت بزنم یا به لبت ؟چوپان گفت : آیا سزای خوبی این است ؟

مار گفت : سزای خوبی بدی است …و قرار شد تا از کسی سوال بکنند ، به روباهی رسیدند

و از او پرسیدند .روباه گفت :من تا صورت واقعه را نبینم نمی توانم حکم کنم

برگشته و مار را درون بوته های آتش انداختند مار به استمداد برآمد و روباه گفت :

بمان تا رسم خوبی از جهان برافکنده نشود …

داستان 3:نتیجه گیری

مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده . شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد ، براي همين ،

تمام روز اور ا زير نظر گرفت. متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد ، مثل يك دزد راه مي رود ، مثل دزدي كه

مي خواهد چيزي را پنهان كند ، پچ پچ مي كند ،آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد ، لباسش

را عوض كند ، نزد قاضي برود و شكايت كنداما همين كه وارد خانه شد ، تبرش را پيدا كرد . زنش آن را جابه جا كرده بود.

مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه مي رود ، حرف مي زند ،

و رفتار مي كندهمیشه این نکته را به یاد داشته باشیم که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که

دوست داریم ببینیم.

داستان 4:مرد خسیس

مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.   کشیش گفت:بگذار حکایت کوتاهی

از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن

می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟...من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس

کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟

می دانی جواب گاو چه بود؟جوابش این بود:شاید علتش این باشد که"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"

داستان 5:کودک بخشنده

پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست.پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.پسر بچه

پرسید : " یک بستنی میوه ای چند است ؟"پیشخدمت پاسخ داد : "50 سنت ".پسر بچه دستش را در جیبش

برد و شروع به شمردن کرد... بعد پرسید : " یک بستنی ساده چند است؟ "در همین حال ، تعدادی از مشتریان

در انتظار میز خالی بودند.پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد : " 35 سنت ". پسر دوباره سکه هایش راشمرد و

گفت : " لطفا یک بستنی ساده ."پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت.پسرک نیز پس از خوردن

بستنی ، پول را به صندوق پرداخت و رفت.وقتی پیشخدمت بازگشت ، از آنچه دید حیرت کرد. آنجا در کنار ظرف

خالی بستنی ، 2 سکه 5 سنتی و 5 سکه 1 سنتی گذاشته بود -- برای انعام پیشخدمت!!

 



:: بازدید از این مطلب : 591
|
امتیاز مطلب :
|
تعداد امتیازدهندگان :
|
مجموع امتیاز :
صفحات
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
تبادل لینک هوشمند
پشتیبانی